سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

ما سه تن بودیم،یادم هست،سه تن؛مسیح و عین القضات[همدانی] و من.

آن ها که عقل شان به چشم شان است،و فهم شان بردهء ذلیل تاریخ و جغرافی،مخاطب من نیستند.من با آن هائی سخن می گویم،که آنچه را در پس دیوار زمان و دور از صحن تنگ مکان می گذرد،می توانند ببینند و فهم کنند.و چنین کسانی هنوز هستند،کم،امّا بسیار!بسیار!این هایند گل هائی که در این خارستان کویر روز مرّگی،که چراگاه گوسفندان و شتران و گردشگاه و خوابگاه مارمولک ها و مارها و کژدُم ها و خرهای خدا است،می شکفند و بوی آدمیزاد می دهند؛گل های زیبا و معطّر حیات،در این دنیائی که قبرستان زندگان است!گل های خوب!گل صوفی،گل هوما،رزاس!

 

ما سه تن بودیم،مسیح،عین القضات و من!هر یک در سرزمینی زادیم؛مسیح از شهر کنار کوه جلیله و عین القضات از همدان،شهری پیر و سالخورده هم چون تاریخ،هم سنّ و سال تاریخ،و من از قلب گداخته و ساکت و بی آب و آبادی کویر،از دل آتش!

 

تا سر از دریای موّاج و طوفان خیز رمل های داغ کویر برداشتم،و چشم بر کویر دوختم،دانستم که این جا کجا است!دوزخی بزرگ،با ملائک عذاب و پل صراطی باریک تر از مو،بُرّنده تر از شمشیر،و در زیرش چاه ویل و جنازه های پیاپی آدم ها،که پیاپی در آن سقوط می کنند،و تا هفتاد هزار سال سرنگون در کار سقوط اند و ...و بالأخره غربت و ...بالأخره تنهائی و ...بالأخره پلیدی عامّ و زشتی عامّ و نفرت عامّ،افق در افق بی هیچ لبخند چشمه ساری،پیغام نسیمی،برگ سبزی،امید رویشی،پیک آشنائی،هیچ!هوا آتش!

 

زمین،همه چرنده،همه خزنده!کم اند جانورانی که بر روی پا بایستند،بروند؛کم اند آن ها که بپرند،اوج گیرند؛همه بر روی سینه،بر روی شکم می خزند...اگر بر روی پا گام برداری،تا زانو به رمل فرو می روی.زمین تو را می بلعد!

 

... پایان ...